امروز که قلم به دست گرفتهام تا خاطراتم را در مورد چند و چون شیفتگیام به دنیای جادویی الکترونیک روی کاغذ بیاورم، پنجاه سال دارم. اولین بارقههای علاقهام به برق و الکترونیک از وقتی شروع شد که دانشآموز سال سوم ابتدایی بودم. ده سال بیشتر نداشتم. یک بار در مدرسه یک موتور ضبطصوت را، که به اشتباه به آن آرمیچر میگفتیم، در دست یکی از دوستانم که بعدها در جنگ شهید شد، دیدم.
«ژن نهفته»ی علاقهی من به برق و الکترونیک با دیدن این وسیلهی عجیب فعال شد و چون پولی در بساط نداشتم با دادن چند روز تغذیه مدرسهام به آن دوست، آن موتور را از او خریدم. اما خیلی زود با مشکل دیگری روبرو شدم و آن «باتری» بود.
قصد من از خرید آن موتور الکتریکی در اصل ساخت یک وسیلهی پروازی شبیه هلیکوپتر بود ولی بعدها به کلی مسیرم به سمت الکترونیک و آن هم به سوی ساخت بیسیم هدایت شد.
در آن زمانها، یعنی سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷ در روستای ما برق نبود. به همین خاطر هم مردم، البته آنهایی که توان آن را داشتند، از رادیوهای قوهای ترانزیستوری استفاده میکردند.
من همیشه در مسیر راهم به سوی مدرسه، بالای سقف خانهی یکی از اربابهای روستا یک وسیلهای میدیدم شامل یک چوب عمودی بلند که دو دایرهی سیمی با قطرهای متفاوت به صورت هممحور به آن وصل شده بودند. یکی از این دو دایره بالاتر، نزدیک به نوک ستون چوبی و یکی پایین و نزدیک سطح بام بود. چند رشته سیم عمودی این دو دایرهی سیمی را به هم وصل کرده بودند.
میگفتند این وسیلهی روی پشت بام، «آنتن رادیو نفتی» ارباب روستا بوده که حالا فقط همین از آن باقی مانده است.
بگذریم، بعد از خرید آرمیچر کار من بعد از ظهرها و بعد از فراغت از مدرسه این شده بود که آرمیچر را همراه با یک تکه سیم بردارم، توی جوی و کنار جدولها و در حاشیهی کوچهها بگردم و قوه (باتری)های مستعمل رها شده را امتحان کنم و اگر یک ذره جان داشت برای مقاصد بعدی به خانه ببرم.
به مرور خانهی ما محل بازیافت قوههای RAY-O-VAC و EverReady گربهنشان شده بود! بیشتر و یا همهی باتری هایی هم که پیدا و جمع می کردم از نوع ضخیم بود. آن زمان باتری قلمی زیاد باب نبود و به قوههای متوسط هم رغبتی نداشتم…
بعد از این که بیست – سی تایی قوه پیدا کردم، آنها را به صورت سری به هم و سپس به آرمیچر وصل میکردم. به محور آرمیچر یک ملخ از جنس حلبی که خودم آن را ساخته بودم، وصل کرده بودم و از تماشای چرخش آن لذت میبردم. هر چه این ملخ با سرعت بیشتری میچرخید، بالطبع لذت بیشتری میبردم، مخصوصاً که باد ناشی از چرخیدنش هم مثل پنکه صورتم را نوازش میداد.
رویای ساخت هلیکوپتر دست از سرم برنمیداشت. بعدها به فکر افتادم حالا که موتور الکتریکی دارم و ملخ هم برایش درست کردم چطور میتوانم یک هلیکوپتر بسازم؟
سادهلوحانه و البته کودکانه میخواستم همه قوانین ایرودینامیک و فیزیک را زیر پا بگذارم و آرمیچر را به پرواز دربیاورم!
برای همین هم یک جعبه، از آن جعبههای چوبی قدیمی که ما بهش مِجری (mejri) میگفتیم برداشتم و داخلش حدود ده – دوازده تا باتری را سری بستم و موتورالکتریکی را هم روی سرش محکم بستم به امید این که از زمین جدا بشود، غافل از این که سوای مسایل ایرودینامیکی، بلند کردن این تعداد باتری بزرگ با وزنی در حدود دو – سه کیلو و خود جعبه و… اگر حتی بقیهی شرایط هم جور باشد، از توان یک موتور الکتریکی ضبطصوت خارج است… زهی خیال باطل!
نادر منصوری