کوچه همراد
روزی که آقای همراد زن گرفت
دربند ما هنوز نامگذاری نشده بود و علتش این بود که اغلب زمین های اطراف کوچه هنوز خالی بود و کوچه چنان که شکل بگیرد تا شهرداری موظف به نام گزاری آن بشود، نبود. این کوچه چهار یا پنج خانه بیشتر نداشت و بیشتر خانه ها همچنان نمایی آجری داشتند. اصلا در آن دوران نماسازی خانه مد نبود و اگر هم بود مردم بدلیل نداری، الزامی در این کار نمی دیدند. ولی خانه دوطبقه ما نما داشت. از آن نماهایی که سنگ و شیشه های رنگی جلوه ای زیبا به خانه ها می بخشید و خیلی در مراغه ی آن زمان مد شده بود.
ابتدا کل دیوار را با ملات و سیمان سیاه صاف و یکدست می کردند، سپس با نوارهای نازک و بلند شیشه روی دیوار را به شکل های مربع و مستطیل و گاهی اوقات برای قشنگی بیشتر، ستاره و طرح های دیگر، قطعه بندی می کردند و داخل آن را با مخلوطی از ملات سیمان سفید، سنگ و شیشه های رنگی پر می کردند. قطعات آماده را قبل خشک شدن کامل با فرچه و آب، شستشو می دادند. در اثر شستشو، سیمانِ سفیدِ روی آن شسته می شد و سنگها و شیشه های رنگی از زیر نمای سفید آن رخ نمایی می کرد و جلوه زیبایی به دیوارهای خانه می داد، برای همین بود که اسم این نوع نما را در آن زمان "شسته" می گفتند.
روبروی خانه ما، بن بست کوتاهی وجود داشت که سمت راست بن بست، زمین خالی بود که ما به آن، حیاط حاج عزت می گفتیم این زمین با آجر دیوار کشی شده بود و درب زنگ زده و بزرگی داشت که همیشه بسته بود، الان که حدود 50 سال از این موضوع می گذرد، همچنان به همین نحو پابرجاست!!!. و اما نبش راست این بن بست باریک، ساختمان یک طبقه ای با نمای آجری و دیوار های کج و کوله، پیزنی زندگی میکرد که ما او را خاله می شناختیم. خاله با پسرش زندگی می کرد. پیر پسری حدود 45 ساله، مجرد و آدمی موقر و بسیار مودب بود. صورتی زمخت، با خطوک عمیق که ته ریشش به آن جلوه ژان وال ژانی می داد و موهای کوتاه ومجعد و صورت کشیده اش، ادوارد دست قیچی را در خاطر آدم زنده می کرد. البته در آن زمان این فیلم ها هنوز تولید و اکران نشده بودند، این ها را گفتم که ذهن خوانندگان من، نمایی از چهره و هیکل این مرد آرام را مجسم کنند. این مرد مودب، آقای همراد بود.
آقای همراد آدم خوبی بود و تا آنجا که من به یاد دارم با کسی دعوا یا بگو مگو یا دشمنی نداشت. صبح زود از خانه بیرون می رفت و قبل از ظهر بر می گشت و من هرگز نفهمیدم کار و شغل آقای همراد چه بود. بعضی مواقع هم در بعد از ظهرهای آفتابی مراغه، شلنگ آب داخل حیاطشان را بیرون می آورد و کوچه نیمه آسفالت درب و داغون و خاکی مان را آب پاشی می کرد.
صبح یک روز تابستانی، وقتی درب حیاط خانه را باز کردم تا با دوچرخه صورتی داداش منصورم دوچرخه سواری کنم، مرد نقاشی، درب ورودی خانه خاله را به رنگ سرخ درمی آورد! همان روز فهمیدیم که آقای همراد در شرف زن گرفتن است و به همین دلیل، تصمیم گرفته بود تا سر و دستی به منزل آجری مادرش بکشد.
حتی بیاد دارم چند روز بعد، عده ای آمدند و بخشی از کوچه و مخصوصا جلوی درب ورودی آقای همراد را که خاکی بود، آسفالت ریختند. حالا کوچه بی نام ما کمی سر و وضع بهتری پیدا کرده بود چرا که مش رحیم، سوپور محله به خواسته آقای همراد، کل کوچه را جارو کرده بود و کوچه از آن حالت خاکی و کثیف بیرون آمده بود. من که در آن زمان دوچرخه سواری را خیلی دوست داشتم، کوچه تمیز برای من جای مناسبی برای این کار بود. وهنوز هم با گذشت سال های بسیار، خطوط نقش بسته لاستیک خاکی دوچرخه، روی آسفالت تازه ی جلوی درب آقای همراد را بخاطر دارم.
روز عروسی فرا می رسید. در آن زمان بیشتر مراسم های عروسی، در خانه ها انجام می شد و سالن های عروسی به معنای امروز یا وجود نداشت و یا اگر بود وسع مردم به هزینه های آن نمی رسید و این امر شامل آقای همراد نیز می شد. البته من واقعا نمی دانم که آقای همراد پول و پله ای داشت یا نه، اما ایشان مانند دیگر آدمهای جامعه ی آن روز، دلش خواسته بود که عروسی اش را در منزل شخصی خود برگزار کند.
اما این کوچه چیزی کم داشت، چیزی که معرف و نماد آن باشد و مهمانان دور دست آقای همراد بتوانند براحتی آن را پیدا کنند و به موقع در مراسم عروسی ایشان حضور پیدا کنند، چیزی مانند نام کوچه...
کوچه که نمی تواند بی نام باشد، باید نامی برای آن انتخاب کرد و میهمانان را از سردرگمی نجات داد. برای همین بود که آقای همراد شخصا دست بکار شد و ابتکاری نو به خرج داد.
عصر روز قبل از عروسی، من و قادر ناصری آذر، همبازی من و پسر یکی از همسایه های قدیمی، سر کوچه بی نام، در مورد سریال زورو، گفتگو می کردیم. قادر ادای گروهبان گارسیا را در می آورد و من ادای زورو و کشیدن شمشیر به شکل Z .در این حین آقای همراد با یک تابلو و چکش و پشت سر آن مش رحیم با یک نردبان بلند وارد کوچه شدند. مش رحیم نردبان را به دیوار خانه قادر ناصری آذر تکیه داد و آقای همراد شخصا از آن بالا رفت و شروع به نصب تابلو کرد. کارش که تمام شد به آرامی از نردبان پایین آمد، کمی دورتر رفت و به اثر هنری نصب شده خود روی دیوار نگاهی انداخت، انگار می خواست از خوانایی آن مطمئن شود.
خوانا بود، درشت و واضح، و حتی می شد از آن طرف خیابان هشترود آن را خواند: کوچه همراد.
کوچه ما دیگر بی نام و بی هویت نبود و دارای شخصیت جالبی بود که فردایش عروسی می کرد و به غم و غصه های خودش پایان می داد. این عمل آقای همراد چندین حسن برایش داشت، اولی این بود که مهمانان به راحتی کوچه و خانه آقای همراد را پیدا می کردند و دیگر سردرگم نمی شدند و دوم و مهمتر، به شخصیت بزرگ و شهیرآقای همراد پی می بردند چرا که نام مردان بزرگ ومهم تاریخ را روی کوچه و خیابان ها می گذاشتند و این موضوع شامل آقای همراد هم می شد.
آقای همراد، خوشحال و راضی از شگفتی اثر هنری و کارش به همراه مش رحیم به سمت منزل مادرش براه افتاد و ما را با نگاه های پرسشگر روی تابلو کوچه همراد، تنها گذاشت.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم همهمه ای از کوچه شنیده می شد. صورت نشسته به سمت کوچه روانه شدم. عده ای سر کوچه زیر تابلو نصب شده کوچه همراد جمع شده بودند و باهم بحث می کردند.عده ای نیز با خنده های بلند درحالیکه با انگشت به تابلو اشاره می کردند توجه مرا جلب کرد. نزدیک که شدم با منظره ای عجیب و خنده دار روبرو شدم: تابلو کوچه همراد را با مدفوع انسانی بصورت کامل پوشانده بودند!! بطوریکه اصلا خوانایی نداشت.
عروسی انجام شد و آقای همراد زندگی اش را بعد از این ماجرای اسف بار ادامه داد اما یک سوال برای همه اهالی کوچه بجا گذاشت و آن این بود که دشمن آقای همراد چه کسی بود.
با گذشت چندین ده سال از ماجرای کوچه همراد، هنوز کسی قصد و غرض فاعل این فاجعه را درک نکرده و تا الان مجهول مانده است.
واکنش شما چیست؟