سینماتو گراف و خواب من
کشف سینما در خواب
از بچگی عاشق سینما بودم، سینما نه به معنای عام و رفتن به سینما، بلکه به معنای خاص آن یعنی هنر سینما، البته تنها به این معنا هم خلاصه نمی شد و علاقه من به سینما شامل ابزار آن هم میشد. بعضی از روز ها می رفتم به کوچه بغلی سینما ارشاد مراغه و از زیر پنجره آپاراتخانه آن، تکه های فیلم 35 میلی متری سینما را که در اثر سرهم بندی کردن آپاراتچی قیچی میشد و دور ریخته می شد جمع آوری می کردم و به کلکسیون فیلم هایم اضافه می کردم. هروقت که می رفتم به آن کوچه، همیشه آرزویم این بود که آپاراتچی تکه بزرگتری از فریم های فیلم را دور بریزد و من آن را به مجموعه ام اضافه کنم. این مجموعه برایم ارزش زیادی داشت و هر بار که به تکه های فیلم دست میزدم، یا آنها را می بوئیدم، بوی پلاستیکی همراه نوعی ماده ژلی، در عمق وجودم می نشست و انگار دنیا را به من میدادند و حس عجیبی سراسر وجودم را فرا می گرفت. زیر نور آفتاب به تکه فیلم ها نگاه می کردم و تصویر فریم آن در مخیله و ذهنم شکل می گرفت و خودم را در نقش قهرمان داستان میدیدم که بعد از زد و خورد با ضد قهرمان و پیروزی بر آن، همه تماشاچیان سینما برای من کف می زدند. البته این بخشی از آن ذهنیت سینما دوستی من بود و بخش دیگر همانطور که گفتم شامل ابزار آلات سینما بود: مانند آپارات.
رویای داشتن وسیله ای مانند آپارات زمانی در من قوت گرفت که در 8 سالگی با یک همکلاسی به اسم حبیب آشنا شدم. در نظر من حبیب یک بچه خوشبختی بود چرا که پدرش یک ماشین پیکان قهوه ای رنگی داشت که چراغ هایش جدید و طرح بنزی بود و هر کسی در آن دوران، آرزوی داشتن آن را می کرد. مهمتر از آن، حبیب یک سینماتو گراف نارنجی دستی داشت که همیشه آن را بدست می گرفت و از ویزو ریز و کوچک آن فیلم تماشا می کرد و به بچه های دیگر فخر می فروخت، بقیه نیز به صف می ایستادن تا بلکه حبیب آقا اجازه دهد ثانیه ای از ویزور آن نگاهی بکنند. شاید خیلی از شما این وسیله را هرگز ندیده اید اما من در آن زمان، آرزویم داشتن آن بود. یک آپارات دستی که با دو تا باطری قلمی کار میکرد و دسته ای داشت و یک سر دایره بزرگ و شفاف و گرد که فیلم بصورت حلقه ای داخل آن پیچیده شده بود، روی دسته یک دکمه تعبیه شده بود که وقتی آنرا فشار میدادی آرمیچر دستگاه بکار می افتاد و فیلم 8 میلیمتری آن را از ویزو کوچکش به نمایش می گذاشت. خیلی تلاش کردم تا با حبیب طرح دوستی بریزم و برای چند لحظه از آپارات دستی اش فیلم ببینم و با مکانیسم کار آن آشنا شوم اما این آقا حبیب بچه بسیار تخسی بود و با احدی رابطه دوستی برقرار نمی کرد و از آپاراتش بیشتر از چشم هایش محافظت می کرد و آن را دست هیچ کس نمی داد حتی پسر عموی تپلش که مانند سگ نگهبان همیشه پشتش موس موس می کرد.
در آن زمان هرچند پدر من فرش فروشی داشت و تقریبا آدم متمولی بود اما هیچ وقت پولی به ما داده نمی شد که بتوان وسیله ای مثل سینماتوگراف حبیب را تهیه کرد. این بود که به فکر ساختن آن افتادم.
کار ساده بود، کافی بود چراغ قوه ای تهیه کنم و از پشت به تکه فیلم هایی که از زیر آپاراتخانه جمع کرده ام بتابانم و تصویر شبا هنگام روی دیوار گچی و سفید اتاق پذیرایی مان شکل بگیرد و کار تمام....
اما هر چقدر از اجرای این آزمایش می گذشت بیشتر سرخورده و نا امید می شدم. چرا که تصویری به هم ریخته و بسیار مات و مبهمی شکل می گرفت و اگر ساده تر بگویم اصلا تصویری شکل نمی گرفت.
در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کرد که با ما رابطه بسیار خوبی داشتند : خانواده ناصری آذر، این خانواده 4 تا پسر داشت که یکی از آنها به نام قادر، یکی دو سال از من کوچکتر بود. قادر تنها رفیق من بود و در این جور مواقع همراه من بود. بیشتر این آزمایش ها را با او انجام می دادم. قادر برخلاف کله بزرگش مغز کوچکی داشت، البته وقتی بزرگتر شد رشته ریاضی تحصیل کرد و جزو شاگردان ممتاز شد!!! همیشه قادر به من می گفت : ناصی، ولّه گینن دویوست اولماز(ناصر ولش کن درست نمیشه!!)
اما من دست بردار نبودم و همیشه این ذهنیت در من بود که یک چیزی در این وسط باید باشد که من از آن بی اطلاعم. و این مثل خوره افتاده بود به جان من...
وقتی شما در عصر ارتباطات این داستان مرا می خوانید لابد به ریش من می خندید و تصور می کنید که ذهن ما در آن دوران چقدر کوچک و بی اطلاع بود و بچه های 8 ساله امروزی سیر و پیاز زندگی بشری را می دانند و حتی این را هم بگویم که بعد ها که کمی بزرگتر شدم فکر می کردم بچه ها یک چیز خدادادی هستند که بعد از ازدواج، خداوند به آدم ها هدیه می دهد!!! وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم یک دوستی دهاتی گردن کلفتی به نام نعمت داشتم که بعد از شنیدن ادعای من در باره طریقه بچه دار شدن آدمها یک روز تمام به من خندید و تا مدت ها علت خنده های نعمت را نفهمیده بودم.
اما محض اطلاع شما عرض کنم که این روایت مربوط به دورانی می شود که تلفن خانگی وجود نداشت، و مردم با نامه از احوالات هم خبردار می شدند، و تنها مجله علمی آن زمان دانشمند بود که ماهانه و بسیار محدود منتشر می شد و ما پولی بابت خرید آن نداشتیم و مهمتر از آن، سواد خواندن و نوشتن من در 8 سالگی کفاف درک مطالب آن را نداشت...
چند روز بعد خوابی دیدم که کاملا نگرش مرا به این امر و حتی کمی اغراق تر بگویم به آینده من، تغییر داد. این خواب چنان واضح بود که اگر ادیسون روزی سینماتوگراف را اختراع نمی کرد مخترع آن من می شدم چرا که فهمیدم چگونه تصویری واضح از هرآنچه که در فریم فیلم وجود دارد را در دیوار گچی، پیاده سازی کنم!
ساده و واضح : ذره بین
ابتدا منبع نوری از یک لامپ چراغ قوه نوع تیز که داخل پریز سفید رنگ کوچکی که در طرفین آن دو سوراخ برای مهار آن وجود داشت قرار دادم و آنرا روی بخش ابتدایی یک تکه چوب جعبه سیب مهار کردم سپس فریم فیلم را جلو چراغ قرار دادم و در بخش ابتدایی یک ذره بین پلاستیکی کهنه و رنک و رو رفته که چگونگی تهیه آن یادم نمی آید قرار دادم و لحظه ای بود که شگفتی آفریده شد!! تصویری تار در دیوار گچی نقش بست و با جلو و عقب کردن ذره بین تصویر واضح شد اما معکوس. دریافتم که ذره بین چیز ها را معکوس می کند بنابراین فریم فیلم برگرداندم تا سر و ته بشود و نهایتا تصویر روی دیوار گچی یک تصویر واضح و زیبا از کار در آمد. چنان مغرور از کشفم شدم که سینماتوگراف حبیب آقا از نظرم محو شد و دیگر باحسرت به آن فکر نمی کردم.
در آن لحظه باشکوه سر از پا نمی شناختم و مشعوف از کشف این اختراع بزرگ غرق در ماجرای تصویر نقش بسته بر دیوار گچی، خود را فاتح بزرگی احساس کردم که حتی از قهرمان داستان حک شده در ژلاتین فریم فیلم سینما، فراتر رفته است.
مدت ها گذشت و من دریافتم که هر فریم فیلم باید یک بیست و چهارم ثانیه باید در مقابل نور قرار بگیرد. بعد از آن ماجرا هروقت وارد کوچه سینما ارشاد می شدم فاتحانه پنجره اتاق آپارت خانه را که انگار بزرگترین مشکل تاریخ سینما را حل کرده ام و باری از دوش آپارتچی برداشته ام، نظاره می کردم.
واکنش شما چیست؟