دو فریدون قسمت دوم

داستان دو دوست من: فریدون و فریدون

۰۲ بهمن , ۱۴۰۳ - 00:58
۰۲ بهمن , ۱۴۰۳ - 01:08
 0  9
دو فریدون قسمت دوم

فریدون دوم

دهه شصت بود و اوایل سال 67، سیامک کوثری عکاسی و پس از آن فیلمبرداری را خیلی دوست داشت، و بیشتر کارهای انجمن سینمای جوان را او انجام می داد. در این راه موفق به دریافت جایزه هم شده بود. یادم می آید دوربین فیلمبرداری کانن برده بود، از آن دوربین هایی که بالای لنزش دو عدد چشمی داشت، وقتی جعبه آن را با شوق و ذوق فراوان باز کردیم این دو چشمی اولین چیزهایی بودند که توجه ما را جلب کردند.  هر یک از بچه ها نظری می داد، یکی می گفت آقا اینا چراغ قوه اند و ما تلاش می کردیم این چراغ قوه ها را روشن کنیم و دنبال کلید آنها می گشتیم، وقتی کلیدی پیدا نمی کردیم این فرضیه را کنار می گذاشتیم و فرضیه بعدی را که آقا اینا فلان چیزند، به کار می گرفتیم و آخر سر بالاخره فهمیدیم که این دو چشمی برای اتو فوکوس لنز دوربین کاربرد دارد و بسیار هم کند و بدرد نخور بودند. البته سیامک چون در رویای خریدن دوربین عکاسی بود این تکنولوژی هرچند بدرد نخور برایش غنیمتی فوق العاده حساب می شد و می گفت : گور باباش، اتو فوکوس میخام چیکار، می فروشمش و به جاش دوربین اف وان می گیرم.

عصر آن روز که سیامک جایزه گرفته بود، ناگهان مسئولان جشنواره اعلام کردند که اشتباه شده و جایزه سیامک مادر مرده را پس گرفتند و یک چیز دیگری دادند که اگر اشتباه نکنم چند عدد کاست فیلم سوپر 8 خام بود! فکر می کنم سیامک کوثری تا همین الآن هم سر این موضوع جای خاصش می سوزد.

در هر صورت با سیامک دوستی خاصی داشتم و اغلب اوقات من و سیامک علی ساعدپور باهم می گشتیم و انجمن می رفتیم و به حساب علی ساعد پور به دختر بازی مشغول می شدیم.

سیامک که مغز متفکر ما در زمینه عکاسی بود، در عوض، من تکنولوژی و صاحب اندیشه نویسندگی آنها به حساب می آمدم. با اینکه علی ساعدپور کتاب خوان قهاری بود اما دست به قلم چندان خوبی نداشت و  هر وقت طرحی به ذهنش می رسید از من می خواست تا برایش تحریر کنم. این بود که بیشتر اوقات سناریو ها و داستان ها را من نگارش می کردم.

یک روز سیامک به من گفت که یک همکلاسی دارد به اسم فریدون که داستان های خوبی می نویسد و یک دفتر 60 برگی از نوشته های او را به من داد و از من خواست تا آن را بخوانم و نظر بدهم.

دفتر را به خانه بردم و شروع به خواندن آن کردم. در دوره سنی ما یکسری کتاب رمان چاپ می شد که به کتابهای جیبی  معروف بودند، برخی از آنها پلیسی جنایی مانند مایک هامر و لاوسن و دیگران و گاهی رمانهای اجتماعی و عشقی وطنی که بیشتر آن را رجب علی اعتمادی معروف به ر. اعتمادی می نوشت. من اغلب این کتاب ها را خوانده بودم، از کتابِ پر ماتسن تا سه تفنگدار و خواجه تاجدار و سینوحه و داستانهای مایک هامر و لاوسن و رمان های عشقی کوچه بازاری ر. اعتمادی.

نوشته های فریدون نمونه بی نقص داستان های آن دوران بود، اول فکر کردم که از یک کتاب ر.اعتمادی آن را کپی کرده که شاید من آن را تا بحال نخوانده ام. اما پس از صحبت با سیامک کوثری، دریافتم که، نه این قلم خود فریدون ولایی است.

این قلم بروز و شیوا مرا بر آن داشت تا با او طرح دوستی بریزم چرا که حیفم می آمد کسی با این قدرت نویسندگی و شعور ادبی، رد پای ر. اعتمادی را دنبال کند.

فریدون پسری بود سبزه رو و آرام و کم صحبت، و البته کمی خجالتی که در محله دروازه مراغه، یکی از محله بسیار قدیمی و به نام آن روزگار زندگی می کرد. آشنایی و رفاقت با این پسر منجر به این شد که جزو یاران ما بحساب آمد. و شدیم چهار یار همیشه باهم : من و فریدون پورشهناز و فریدون ولایی و علی ساعدپور.

فریدون ولایی قلمی توانا و فرم نوشتاری او، شیوه خاصی داشت که هروقت آن را می خواندم کیف می کردم و تداعی صحنه های تاتر در ذهن من نقش می بست. گویا این بشر را برای ساختن شعر تئاتر خلق کرده اند، چنان با احساس و شیوا می نوشت که در معانی کلمات آن غرق می شدم و صحنه های تصوراتش در ذهن من سینمایی می شد و تخیلاتش در مقابل چشمانم ظاهر می شدند.

فریدون روحیه عجیبی داشت کم حرف و محتجب، انگار در پرده های ابهام درونی اش مخفی باشد، در مقابل جامعه مراغه کوچک، خیال پرداز و خیال باف نبود اما در درون مغز بزرگش، پروازهای خیالی والایی داشت، پسری معتدل، گرم و صمیمی و کمی نا امید از آینده بود، گرچه همین خصیصه تا آلان نیز با او همراه است : نا امید از آینده.

با فریدون ولایی که در کوچه خیابان های محله دروازه گشت و گذار می کردیم اغلب کم حرف اما شنوا بود و کمی از وضعیت معیشت خود و خانواده اش ناراضی. این بود که سعی می کرد با کار در کنار تحصیل، ادامه حیات دهد. کار در آتلیه عکاسی اولین گزینه ای بود که فکر می کنم با روحیات او کمی سازگاری داشت چرا که هنر درونی خود را به نوعی در عکاسی در هم می آمیخت و مقداری از دلخواهش هایش را در عکاسی می آزمود. اما بیش از آن، کار در نانوایی و شاتری مرا متعجب می کرد که نهایتا به این نتیجه می رسیدم که این فرد از سر ناچاری نان می پخت و شاید سیر کردن شکم آدم ها، نوعی از گزینه های درونی اش حساب می شد و او را آرامتر می کرد. آرامش بعد از یک روز کار طاقت فرسا در گرمای خشک ماه مرداد مراغه  شاید معیّد این ادعاست.

آن زمان انجمن نمایش مراغه به تازگی شکل گرفته بود و مرحوم محمد آوخ در دفتر نمایش مراغه به تنهایی می نشست و از سر بی کاری بقول معروف پشه پرانی می کرد و آرزوهای همیشگی اش را مرور می نمود. توصیه های من و علی ساعد پور در فریدن ولایی کارگر افتاد و فریدون ولایی را به سوی فعالیت در انجمن نمایش مراغه رهسپار کردیم و وقتی چشم باز کردیم فریدون ولایی شده بود استاد فریدون ولایی.

قلم شیوا،گزنده و بی پروای فریدون، از او فردی آرمان گرا ساخت و نوشته ها و اجراهای مختلف او مورد تحسین بزرگان اندیشه این سرزمین و دیگر بلاد قرار گرفت.

واکنش شما چیست؟

like

dislike

love

funny

angry

sad

wow