سوپر 8 قسمت دوم
و تو رفتی و هنوز ساله هست ...
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
کمی بعد از موفقیت من در بخش صداگذاری انجمن سینمای جوان مراغه موقعیتی فراهم شد که به عنوان مدرس صدا در سینما به تدریس این درس برای هنرجویان ترم اول مشغول بشوم. فعالیت ما در آن زمان همگی بر پایه عشق و علاقه به سینما بود و هیچ کدام از ما به فکر دریافت پول نبودیم و حتی در این راه، خودمان نیز هزینه می کردیم و بیشتر لوازم صحنه را با پول های توجیبی خودمان تهیه می کردیم.
آخرین روز های من در انجمن بود چرا که باید سربازی می رفتم و اواخر اردیبهشت 69 باید اعزام می شدم. این بود که دل به دریا زدم و مقدمات فیلمبرداری آن را آغاز کردم. تعدای از بچه های قدیمی انجمن را گردآوردم و هر یک مشغول کاری شدند. ما در انجمن سه دوست بودیم من و سیامک کوثری و علی ساعد پوریگانه. علی بیشتر مطالعه می کرد و کتب خوان قهاری بود یک سیگاری آرام که همیشه چشمش دنبال دختر ها بود و اما سیامک کوثری عکس پرست بود، این بشر کشته مرده عکاسی بود و در آن زمان سری تو سرها داشت. فیلمبرداری اش هم بگی نگی خوب بود و من اعتماد خاصی به او داشتم، هرچند آدم تنبل و کندی بود اما کارش حرف نداشت. در بیشتر کارهای انجمن نیز فیلمبردار اصلی بود.
• سیامک دوربین را بردار و بیا اینجا...
سیامک تا می خواست دوربین را جابجا کند، اول منّ و منّ می کرد و بعد کمی به فکر فرو می رفت و سپس از پشت عینک موربش نگاهی به من می کرد و می گفت : ها...!! شعارش هم این بود که وقتی لقمه ای را می خوری باید سی و دو بار آن را بجوی. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
محل فیلمبرداری را قبلا انتخاب کرده بودم و در یکی از روستاهای نزدیک مراغه بود. باغی بود که دیوارهای کاه گلی داشت و دری چوبی زوار در رفته ای که همیشه قفل بود، خواهر و برادری که مسیر مدرسه شان همیشه از کنار دیوار باغ بود می ایستادند و از لای درب شکسته همیشه بسته، باغ زیبا و الوان با درختان سیب قرمز را نظاره می کردند، کودکانی که در فقر مطلق بسر می بردند و کفش و لباس های پاره به تن داشتند و صورت های نشسته شان نشان از درماندگی آنها می داد.
بازیگران خردسال فیلم کوتاه: و تو رفتی ...
یکی از سکانس ها مربوط می شد به چیدن سیب از درخت :
روز است و خواهر و برادر طبق روزهای همیشگی از مسیر همیشگی عبور می کنند. طبق عادت می ایستند تا درون باغ را از لای جرزهای در نگاه کنند اما عجبا که در باز است و قفلی بر آن نزده اند، به هم نگاهی می کنند و یک آن پسر خیز برداشته و به سمت درخت سیب قرمز که میوه های بهشتی آن روزهاست که خواب را از چشم آنها ربوده می دود و مثل غزالی رها شده می پرد و یک سیب درشت و قرمز و آبدار را از درخت می کند و اینجاست که بناگه باغبان پیر، داس بر دست همانند ببری غران و خشمگین به سمت پسرک یورش می برد تا جزای تجاوز به باغ الوان را بر کَفِ دستش بگذارد.
از چپ به راست: احمد فیاضی(رئیس اداره ارشاد مراغه کنونی) کریم شجاعی، منصور بزازی سیامک کوثری(پشت دوربین) و خودم
فیلمبرداری این صحنه سختی زیادی نداشت بجر یک مورد و آن اینکه اردیبهشت مراغه درختان تازه گل کرده اند و خبری از سیب قرمز روی درختان نیست!
همه سکانس ها فیلمبردای شد الا همین سکانس درخت سیب. چند نفر را مامور کرده بودم تا تمامی سردخانه های مراغه را زیر و رو کنند تا بلکه چند عدد سیب قرمز گیر بیاورند تا درخت سیب حیاط را باز سازی کنیم، اما همگی دست خالی آمدند.
آن زمان ها مانند الان نبود که در 12 ماه سال و در چله زمستان هلو و شلیل و خیار وجود داشته باشد، همین بس که در آن سالها اگر خیاری (به محلی می گفتند گول به سر – گل به سر) بود و کسی در کوچه و برزن آن را گاز می زد عطر آن تا کوچه های آنطرف پخش می شد و همه می فهمیدند که کسی خیار می خورد یا که هندوانه را می شکافتی عطرش سراسر محله را می گرفت. این بود که در این ماه های بی میوه گی تمام امید هایم به یاس مبدل شد.
مسئولین انجمن برای هنرجویان ترم جدید فیلمسازی اردویی تشکیل داده بود که یکی از برنامه های آنان بازدید از صحنه های فیلمبرداری ما بود و آن روز تعدادی دختر و پسر با مینی بوس سر رسیدند و بدون اینکه مزاحم کار ما شوند در گوشه ای ایستادند و ما را تماشا کردند. منکه در غصه از دست دادن صحنه آخر در درونم عزاداری می کردم به گروه گفتم که برنامه را تعطیل کنند تا فردا فکری به حال زارمان بکنم.
به مراغه باز گشتیم و آن شب من خواب راحتی نداشتم. اصلا نمی دانستم چه فکری به حال سکانس سیب بکنم و چگونه اصلی ترین صحنه داستان را بهم بیاورم. با سردردی تهوع آور از خواب بیدار شدم و طبق معمول بدون خوردن صبحانه راهی ترمینال مراغه شدم. قرار ما با بچه های گروه ساعت 8 صبح بود اما چه قراری؟ وقتی نمیدانی اصلا به چه منظوری به سر صحنه می روی قرار معنی ندارد. دنبال راه کاری بودم که یکجوری سناریو را عوض کنم، اما چطوری؟ معنی دارترین بخش فیلم همین سکانس بود و امکان حذف یا تغییر وجود نداشت، اصلا داستان تحریف می شد و آن چیزی که من می خواستم از آب در نمی آمد.
به ترمینال رسیدم و سیامک کوثری به اتفاق بچه ها که در گوشه ای دور هم جمع شده بودند دیدم. سیامک تا مرا دید عینک موربش و صدساله اش را از چشم در اورد و در حالیکه با گوشه پیراهنش آن را پاک می کرد رو کرد به من و گفت: درست شد!!
چی درست شد؟ اولش نفیمیدم اما به محض دیدن سیب قرمز در دست یک هنرجوی دختر تازه وارد شده به انجمن، چشمانم شکوفه کرد و قلبم از جا کنده شد. خدایا درست می بینم؟ این سیب قرمز را از کجا آورده است؟ سیب را بدستم گرفتم و به فکر بکر این دختر لاغر مردنی! و زرد رو و دراز احسنت گفتم.
اسم این خانم دوستخواه بود و از هنرجویان جدید انجمن بود که روز پیش در اردوی انجمن به محل فیلمبرداری آمده بود و آنجا با مشکل لاینحل ما آشنا شده بود. این بود که دست به کار شده و فکر بکرش را پیاده کرده بود. با لاک قرمز ناخن سیبی زرد را بصورت رگه دار رنگ آمیزی کرده بود که وقتی نگاهش می کردی با سیب قرمز مو نمی زد.
بچه ها بسیج شدند و چندین سیب زرد را در داخل مینی بوس با لاک ناخن به رنگ قرمز در آوردند و به محض رسیدن به صحنه فیلمبرداری همچنان که چوبی در دست داشتم تا سیامک کُند را به حرکت سریع در بیاورم آماده کردیم و سیب های قرمز را با نخ به شاخه ها بستیم، از دور که نگاه می کردی درختی بود با سیب های قرمز زیبا که تحسین همگان را درآورده بود.
سال 1369 بود و من سرباز بودم در شهر زنجان. یک روز به مرخصی آمده بودم، صبح بود که از ایستگاه راه آهن مراغه خارج شدم. پیاده خیابان راه اهن را بالا آمدم، در نزدیکی چهارراه مصلی چشمم به اطلاعیه مجلس ترحیمی افتاد، درگذشت خانم دوستخواه....
آن دختر لاغر مردنی زردِ دراز، سرطان داشت .
واکنش شما چیست؟