دخمه

عاشقانه های سربازی من

۰۱ تیر , ۱۴۰۳ - 11:41
 0  7
دخمه

با دیپلم ردی رفتم سربازی. همیشه برادر بزرگم تراب که خود خیلی درسخوان بود به من نهیب می زد : ایرج ... درس بخون. ایرج ... درس بخون. همیشه این کلمات، مانند غل و زنجیری مرا عذاب می دادند و همانند یوغ بر گردنم سنگینی می کردند. چندان که بعد از مدتی عذاب آور ترین جملات زندگی ام شدند و دیگر برایم مفهومی جز سرخوردگی و نا امیدی نداشت. اما من گوشم به این حرف ها نبود در دنیای کوچکم که عبارت بود از فیلمسازی آماتور و عشق به سینما و هنر هفتم غرق شدم و وقتی چشم باز کردم دیدم یک دیپلم ردی هستم و رفتم سربازی. می گفتند سربازی در سپاه راحت و آسان است و مانند ارتش سخت گیری زیادی ندارد و تازه می گفتند غذایش هم خوبست و زیاد. این بود که تصمیم گرفتم سربازی ام را در سپاه بگذرانم و دو سال از زندگی را وقف نظام کنم. با توپ پر که من هنرمندم و فیلمبرداری و عکاسی بلدم و کارگردانی کرده ام و دیپلم افتخار دارم رفتم توی سپاه نام نویسی کردم. یک برگه ای دست دادند که باید بعد از دو روز خودم را به یگان  اعزام کننده در تبریز، معرفی می کردم.

در آن زمان ما شهرک نرفته بودیم و مستاجر بودیم و شهرک در حال ساخته شدن بود. تعداد کمی از لباسهایم را جمع کردم و داخل کیف قهوه ای رنگی که به همین منظور خریده بودم قرار دادم. مادرم مقداری غذا را به همراه کمی نان داخل دستمالی پیچیده بود و همچنان که بغ کرده و چشمانش آماده ریختن اشک بود داخل کیفم گذاشت. هرچه اصرار کردم که نیازی نیست گوش نکرد و گفت : گرسنه ات میشه ...

صبح ساعت شش زدم بیرون. مادرم انگار که به حجله مرگ سرازیر می شوم اشک ریزان یک مرتبه لباسم را گرفت و کشید و گفت : نه نمیزارم بری ...

همانطور که من نیز بغض گلویم را می فشرد و حیا اجازه گریه نمی داد سعی می کردم خودم را از دستان ملتمس مادر برهانم بلکه شاید در گوشه ای از کوچه بغضم را بترکانم و گلویم را از چنگال طناب خفه کننده این بغض، خلاص کنم.

مادرم را با آه و ناله و اشکهایش تنها گذاشتم و وارد کوچه نیمه تاریک شدم، اشک دیدم را تار کرده بود و سراشیبی کوچه در نمایی از مه تار چشمانم فرورفته بود و انگار که درخت ها، آجر دیوارها، صدای ناشنیدنی نسیم سحرگاهی و پرندگان بی صدای مراغه نیز به همدردی با بغض دردناک من آمده بودند. در پلکانکی از یک دیوار آجری نشستم و گریه امانم را برید. انگار که کسی از من بریده شده و در خانه ای که بیشتر ده متر با من فاصله نداشت جا مانده بود. انگار که ام کلثوم، مادرم را گم کرده بودم و انگار که سالها بود خانه از من دور مانده بود.

آرامتر که شدم راه افتادم بلکه با دیدن همکلاسی های سرباز مثل حبیب و محمد رضا و احمد، کمی تنهایی این غصه بی پایان را تسکین دهم.

ساعت یازده به یگان مورد نظر خودم را معرفی کردم آنجا دوباره یک برگه دیگری به دست من دادند و گفتند که فردا باید به زنجان بروم و خودم را به پادگان آموزشی مالک اشتر معرفی کنم. با دیگر همکلاسی ها به ترمینال رفتیم و عازم زنجان شدیم.

به زنجان که رسیدیم که دیگر شب شده بود و همان ترمینال روی صندلی فلزی خوابیدم. صبح زود با دیگر همکلاسی ها به سمت پادگان مالک اشتر راه افتادیم.

پادگان دو بخش داشت. یک بخش در اختیار ارتش بود و بخش دیگر در اختیار سپاه زنجان. ساختمانها یشان از هم جدا بود اما حائلی بین آنها نبود و ارتشی و سپاهی باهم روزگار می گذراندند.

ما را به صف کردند. مرد بلند قدی که کمی خمیده بود و ریش های مجعدی داشت به ما خبر دار داد. البته من در بسیج دبیرستان دوره های نظامی را کم و بیش گذرانده بودم و این خبردارها و از جلو نظام ها برایم بیگانه نبود. مرد رو کرد به همه و گفت که هرکه مریضه بیاد به این ور صف. تعدادی از مشمولان از ما جدا شدند و در کناری ایستادند. سپس مرد به بقیه گفت که هر وقت سوت زدم باید تا آنطرف دیوار ساختمان بدوید و دوباره به اینجا برگردید.

سوت زد و سربازان همانند مرغکان سربریده با آن کیف های رنکارنگ به همدیگر برخورد می کردند و به سمت ساختمان روبرو که مرد گفته بود افتان و خیزان می دویدند. همه سعی می کردند زودتر به دیوار رسیده و برگردند انگار که جایزه ای نفیس در انتظارشان باشد یا هرکس خودش را تیزتر و زرنگتر از دیگری معرفی کند انگار هتل پنج ستاره نصیبش می شود. این عمل را مرد سه بار تکرار کرد و منکه کل جسمم خیس عرق شده بود خودم را سرزنش می کردم که چرا به صف مریض ها نپیوستم چرا که سرباز های مریض همچنان که در گوشه ای ایستاده بودند و به ما نگاه می کردند، نیششان تا بنا گوش باز بود.

بعد مرد رو به مریض ها کرد و گفت که باید به تبریز برگردید و خودتان را به یگان اعزام کننده معرفی کنید. اینجا بود که قیافه های آنها دیدن داشت.

چون قد من بلندتر بود به اتفاق چند نفر دیگر برای دژبانی انتخاب شدیم و لباس ها و لوازم مربوطه را تحویل گرفتیم. حیاط بزرگ محوطه صبحگاهی پادگان حالا مانند میدان جنگی بود که سربازان تازه وارد در حال پرو کردن پوتین ها و لباس هایشان بودند،  نگاه که می کردی عین قشون شکست خورده که ابزار جنگی و لباسهایشان را جا گذاشته اند به نظر می آمدند. بین سربازان دوست زمان انجمن سینمای جوان را دیدم که اهل تبریز بود و در جشنواره ها باهم رفیق شده بودیم. محمدرضا آزدگر. بعد ها محمد رضا جزو یکی از بهترین دوستان نزدیکم شد و همکاری بسیار نزدیکی در وزارت پست و تلگراف و تلفن آن زمان داشتیم.

بیشتر سربازان دوره ما تبریزی بودند و از آن جوان های بی ادب تخس و فحش سر لب. و متلک انداز های حرفه ای محله های پایین دست تبریز که برای هر چیزی متلکی سوار می کردند و کلا هیچ وقت بیکار نبودند و همیشه کلماتی را نشخوار می کردند. سه روز از آمدن ما گذشته بود و من دژبان شده بودم. لباس پلنگی، واکسیل قرمز و روکش سفید برای پوتین هایم. ساعت شش صبح وقت صبحانه دوازده نیم وقت ناهار و پنج عصر وقت شام بود.

غذاخوری عبارت بود از یک سالن بزرگ که سربازان در پنج ردیف طولانی می نشستند و صبحانه و ناهار و شام را با هم می خوردند. سربازان به ترتیب وارد می شدند و از جلو آشپزخانه که دیگ های بزرگ غذا را گذاشته بودند سینی بر می داشتند و از سرآشپز که یک مرد زنجانی خپل و چاق بود غذا می گرفتند. علت چاقی اش هم نگفته پیدا بود زیرا هر بار که با یکدست کفگیر را داخل دیگ برنج فرو می کرد با دست دیگرش همیشه یک چیزی را به دهانش می انداخت و نشخوار می کرد. همزمان با گرفتن غذا در گوشه ای از سالن یک مرد دیگر کنار سماور لوله ای بزرگ می نشست و به سربازانی که چایی می گرفتند نفری سه حبه قند می داد. البته اینان تنها نبودند و همیشه چند دستیار سرباز نیز داشتند.

مجموعه دستشویی و رویم به دیوار، مستراح این بخش آموزشی، عبارت بود از یک ساختمان کثیف نیمه کاره و بی در و پیکر که هر کس وقتی می خواست وارد آنجا شود تشهد نخوانده وارد نمی شد چرا که رفتن با خود آدم بود اما برگشتنش با کرام الکاتبین. آنقدر این دستشویی ها متعفن و بد بو بودند که من خودم نرفته بیهوش می شدم. حساب اینکه این مجموعه پذیرای هزار نفر سرباز آشخور روده پیچ و بو گندو است آدم را به دوران عصر هجر و مستراح های سنگی می برد. اما در طرف دیگر این مجموعه  بدبو، یک اتاقکی حدود بیست یا سی متر بود بدون پنجره، با یک درب آهنی بزرگ و زنگ زده و قفل شده با زنجیرکه معلوم شد سربازانی که تحمل صف طویل مستراح را نداشته اند در این مجموعه رفع حاجت می کرده اند اما به مرور زمان و عدم رعایت بهداشت! فرماندهی پادگان دستور قفل این اتاقک را داده بود.

یک روز بعد از ناهار همه را به صف کردند ما را نیز گفتند که بمانیم. بین سربازان چو افتاده بود که می خواهند کل گردان را تنبیه کنند. و شنیدم که یکی می گفت تبریزی ها به سرآشپز متلکی انداخته اند که یارو پس از یک روز تازه فهمیده چه چیزی بهش گفته اند. بعد از اندکی، مرد قد بلند که اسمش سروان مرادی بود برای یگان سخنرانی کرد:

-           در نظام تشوق برای یک نفر و تنبیه برای همه است.

و سپس با اشاره دست از طرفین ساختمان های خوابگاه سربازان گروه گروه کادر نظامی پادگان اسلحه به دست در طرفین ما ایستادند. و در دم آقای مرادی دستور حمله را صادر کرد.

صدای شلیک گلوله های مشقی به همراه هیاهوی عجیب سربازان و رم سنگین آنها در حیاط وسیع صبحگاهی صحنه عجیبی بوجود آورد. نگاه که می کردی انگار گرگ ها به گله گوسفند زده اند و گوسفندان بیچاره برای در امان ماندن از تیز چنگال آنها به هر دری می زدند تا پناهگاهی برای خود دست و پا کنند. در این حین و خواسته یا ناخواسته بخش بزرگی از این سربازان مادر مرده که من نیز جزو آنها بودم به سمت آن اتاقک کنار دستشویی که قبلا معرفی شد هدایت شدیم. بعد ها فهمیدیم که به عمد قفل اتاقک را باز کرده بودند تا ما را به این دخمه کثیف و تاریک وارد کنند.

بیشتر از صد نفر از ما را وارد اتاقک کرده و در را از پشت دوباره با زنجیر قفل کردند. ما که بی خبر از همه جا بودیم و در فکر این بودیم که چه اتفاقی افتاده و چرا اینقدر غضب به ما شده، از لای نرده های در، تعدادی گاز اشک آور را داخل جمع ما انداختند. چشمتان روز بد نبیند در عرض چند ثانیه، هوای اتاق برای ما جهنمی غیر قابل تحمل شد.

سرفه، داد و بیداد، فحش و ناسزا و گریه برخی از سربازان در فضای تاریک دخمه طنین انداز شد. گلوی من را اگر بگویم انگار با چاقو دریده بودند و هر بار که نفس می کشیدم انگار آب اسید وارد ریه هایم می شد و چنان سوزشی بر درونم شعله ور می شد که با کلمات غیر قابل توصیف است.سربازان در هم تنیده بودند و در فضای دخمه لای خروارها کثافت و گه و گنداب روی زمین می غلطیدند. آب چشم و آب بینی و گه کف دخمه در هم آمیخته بود. سوزش گلو و چشم چندان بود که هر کسی برای تسکین کمی از آن به هر دری می زد و آنجا بود که کلمات وحی برادر بزرگم تراب در مخچه کوچک من دم برآوردند و تکرا شدند : ایرج ... درس بخون ...ایرج درس بخون.

این کلمات در مغزم تکرار می شدند و تکرار می شدند و دوباره از نو تراب را می دیدم که کنار گوش من می گفت : ایرج ... درس بخون... ایرج ... درس بخون.

این نجواها و کلمات تکراری برادرم تراب که روزی برایم نامفهوم بود اکنون زبان باز کرده بودند و بسیار واضح و ساده و بی غل وغش می گفتند که این بلا را خودت بر سر خودت آوردی...

تازه اینجا فهمیدم که تراب این صحنه ها را برایم قبلا ترسیم کرده است که عاقبت بازیگوشی و درس نخواندن چگونه است. در لابلای کثافت و درد سوزش چشم ها و ریه هایم، انگار ندایی در درون من، مرا از خواب سنگینی بیدار کرد.

سربازی ام که تمام شد دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. و زندگی الکترونیکی و مداری من شروع شد.

واکنش شما چیست؟

like

dislike

love

funny

angry

sad

wow