زندگی الکترونیکی -  قسمت اول

عاشقانه از زندگی الکترونیکی من

۰۱ تیر , ۱۴۰۳ - 11:12
 0  5
زندگی الکترونیکی -  قسمت اول

اولین بار وقتی رقص دو عد لامپِ ریزِ قرمز و سبز را از پشت شیشه مغازه ای در مراغه دیدم، حدود 40 سال می گذرد و هماندم عاشق سرگشته مدار الکترونیکی شدم و یک مورد دیگر به کلکسون عشق هایم اضافه گردید.
رویای رسیدن به ساخت مدار چاپی بد جوری ذهنم را مشغول خودش کرده بود. بارها و بارها جلو مغازه ای که در محله چای اوستی بعد از کوچه ملا رستم بود می ایستادم و با لذت تمام کیت های متنوعی که داخل ویترین آن گذاشته بودند نظاره می کردم. صاحب مغازه جوانی بلند قد و مودب بود که لهجه خاصی داشت و به لهجه مراغه ای شباهتی نداشت. بعد مدتی، ایستادن در جلو این مغازه پاتوقم شد و بیشتر اوقات بعد از مدرسه به کوچه چای اوستی می رفتم و مدار ها و کیت های مغازه را نگاه می کردم. این آمد و شدها تاجایی پیش رفت که در نگاه صاحب مغازه، آشنایی دیرینه بودم، بطوریکه وقتی جلو مغازه می ایستادم، او مرا می دید و لبخندی می زد و من از پشت شیشه ویترین مغازه، سلامش می کردم.
مدت ها به همین منوال گذشت و کار همیشگی ام، نظاره بر کیت ها بود. آن سالها، من کلاس سوم راهنمایی بودم و در مدرسه آصف درس می خواندم. دوستی داشتم به نام ناصر عبدی که او نیز مانند من دوستدار الکترونیک شده بود. اما برای من ساختن مداری که کاربردی داشته باشد ملاک نبود آرزوی من ساخته شدن بود و نگاه بر آن که لذتی فراوان برای من داشت. این بود که تصمیم به ساخت اولین مدار چاپی گرفتم.
لاک ناخن، تکه ای فیبر مدار چاپی خام و اسید مدار چاپی که پودری نارنجی رنگ بود را از مغازه چای اوستی تهیه کردم. با قلم زبرِ لاک ناخن، خطوطی را شبیه مدار های روی مس آن کشیدم و نقطه هایی را مانند جای پایه ها ترسیم کردم و فیبر را داخل مایع اسید انداختم. کمی حدود شاید نیم ساعت طول کشید و کم کم رخساره مدار چاپی از داخل اسید دیده شد. ترسیم شوق آن لحظه شاید روی کاغذ میسر نباشد اما سر از پا نمی شناختم و می پنداشتم که بالاخره آدم موفقی شده ام. اما این مدار بیشتر شبیه خَرمَدار بود تا مدار چاپی، خطوط زمخت و بد ترکیب، پایه های درشت و نا هماهنگ و بدتر از آن زمانی رخ داد که با درفشی جای پایه ها را می خواستم سوراخ کنم و سوراخ ها هرکدام به قطر لوله آب در آمده بودند! هرچه بود این مدار چاپی اولیه من بود که تا مدت ها آن را به یادگار نگه داشته بودم.
ناصر عبدی روزی به من گفت که کلاسِ الکترونیکی برپا شده است و نام نویسی می کنند. رفتیم و در کلاس الکترونیک اسم نویسی کردیم. استاد کلاس یک جوان خوشتیپ و آراسته بود با موهای لخت وبسیار خوش برخورد و خوش سخن که شاید یکی از دلایلی که بیشتر مشتاق می شدیم این کلاس ها را ادامه بدهیم همین خوی و خلق خوش آقای میرزاپور، مدرس الکترونیک ما بود.
درس اول ما شناسایی خواندن کد رنگ مقاومت ها بود که نوارهای رنگی دلپذیری داشتند و این انوار رنگی، رنگ های بهشتی روزگار من به حساب می آمدند. آن دوران نه فضای مجازی بود نه اینترنت بود و نه مجله های گوناگون، تنها مجله های شهر ما، مراغه، مجله دانشمند و گه گاهی مجله علم الکترونیک بود که من برای خرید آن روز ها و روزها جلو کیوسک مش قدرت که شبیه کیومرث ملک مطیعی بود با موها و سبیل سفید رنگ، کشیک می دادم. اولین نفری بودم که مجله الکترونیک را تهیه می کردم. جلد رنگی و زیبای آن را نگاه می کردم و حظی وصف ناشدنی در وجودم احساس می کردم.
هرچند بسیاری از بخش ها و مدار هایش برایم تازگی داشت اما نگاهم چنان بود که انگار سال ها است آنها را می شناسم و رفاقتی دیرینه دارم. توصیف نگاه من به مدار ها و مقاله های مجله شاید گفتنی و نوشتنی نباشد، حسی بود عجیب که هرگز در دوران زندگی من دیگر برایم اتفاق نیافتاد.
با نام های زیادی در مجله آشنا بودم مثل محمد عاملی ، فرزاد رئیس دانا و ... با اینکه حتی در عمرم یکبار هم ندیدمشان برایم دوستان قدیمی حساب می شدند. با طرح ها و مدارات محمد عاملی عشق بازی می کردم و دلم می خواست اولین مداری که می سازم یک فرستنده اف ام باشد.
زمان گذشت و ما محاسبه بهم بستن مقاوت و خازن را یاد گرفتیم و نوبت به قطعاتی چون ترانزیستور و تریستور و دیود رسید. بیشتر اوقات من عجول بودم و می خواستم کمی جلوتر از کلاس قدم بردارم، یادم می آید که طریقه درست کردن مدار چاپی را با لتراست یاد گرفته بودم. مدارات چاپی را از مجله الکترونیک می گرفتم و روی فیبر، با لتراست همانند شکل اصلی ترسیم می کردم و آن را می ساختم. پشت آن را با اسپری به رنگ آبی و نارنجی در می آوردم و به کلکسون هایم اضافه می کردم، کاری نداشتم مدار آن چه کاربردی دارد، آنچه اهمیت داشت ساخت آن بود و من آن را بدرستی انجام می دادم.
یک روز، طرحِ جلدِ یک مجله الکترونیک، مدار یک رقص نور چشمک زن چرخان بود که توجه مرا به خود جلب کرد. شکل مدار چاپی آن طوری بود که با ماژیک های ضد اسید هم می توانستم مدار آن را ترسیم و درست کنم.دست بکار شدم و مدار را روی فیبر کشیدم و آن را داخل اسید انداختم. برای اولین بار می خواستم رویای اولیه ام که دیدن کیت چشمک زن بود را به حقیقت در بیاورم و همین شد که تصمیم گرفتم قطعات آن را خریده و مدار را  سرهم کنم.
هرچند قبل از آن نیز چیزهایی ساخته بودم اما هرگز مدارهای ساخته شده برایم کار نمی کردند و بیشتر اوقات از این واقعیت که من دانش آن را ندارم، دلمرده می شدم. اما در مدار چشمکزنِ چرخان یا چرخِ گردان، امید عجیبی داشتم. مدار ساخته شد و باطری کتابی 9 ولتی را با ترس و لرز به آن وصل کردم وناگهان مدار شروع به کار کرد...
دیود های نورانی دور مدار چرخ می زدند و مرا با رنگ های قرمز و سبز و نارنجی به ورای آسمان ها می بردند. اولش باور آن برایم سخت بود و فکر می کردم شاید خواب دیده باشم، اما نه خواب نبود و مدار ساخته شده ام کار می کرد. بیرون دویدم و با صدای بلند در کوچه داد می کشیدم : کار میکنه...کار می کنه...
بعد از آن ماجرا امیدی تازه در من شکل گرفت و تصمیم به ساخت فرستنده ترانزیستوری اف ام گرفتم.

واکنش شما چیست؟

like

dislike

love

funny

angry

sad

wow