رویای دالی دره
نگاهی سوزناک به قصه ای قدیمی
سوار بر مترو هستم، کنار در مترو کرج به تهران ایستاده ام و بیرون را نظاره می کنم. آدم ها با چهره های عبوس و گره خورده، درحالی که ماسک بخش اعظمی از غم و اندوه و سردرگمی آنها را پوشانده در سکوتی نکبت بار، سر در گریبان گوشی هوشمندشان فرو رفته اند. قطار از لابلای درختان کنار گذرگاه چیتگر عبور می کند و صدای تق ... تتق چرخ های مترو مرا به سالهای دور می برد، آنجا که نسیم سحرگاهی روستای درین سو لای شاخ و برگ های درختان تبریزی می پیچید و صدای دلنشین آن روح آدم را نوازش می کرد...
***
آلّوو کر و لال بود نمی دانم چرا او را به این اسم صدا می کردند، اما بعد ها فهمیدم که اسمش الله وردی است. آلّوو تنها رفیق من در روستای درینسو بود. مادرش خورشید و پدرش سلطانعلی بود. آلّوو همیشه دماغش آویزان و آب از لب و لوچه اش ریزان بود. و فقط چند اصوات خاص از دهانش خارج می شد : اَ بَ بَ
همین. یعنی اگر می خواست مرا صدا کند می گفت : اَ بَ بَ و یا اگر گرسنه اش می شد باز می گفت : اَ بَ بَ.
اَ بَ بَ برای من مفاهیم زیادی داشت. بستگی به موقعیت آلّوو داشت که در چه جایی و در چه مکانی قرار می گرفت. اگر زمستان بود و مرا می دید مفهوم هوا خیلی سرد را می داد و در ظهر تابستان، به معنی گرمی هوا بود و یا اگر دعوایی می دید معنای اَ بَ بَ یعنی زد و خورد شدیدی درگرفته است، اما به فراخور این اَ بَ بَ ها ممیک چهره و حرکات دست هایش نیز تغییر می کرد . همه می گفتند که در روستای درینسو فقط من زبان آلّوو را بلدم و هر وقت کسی حرف آلّوو را متوجه نمی شد مرا صدا می کردند تا برایش ترجمه کنم. زبان آلّو زبان خاص خودش بود که من همه آن را یاد گرفته بودم.
من که در آن زمان چهار یا پنج سال بیشتر نداشتم رویاهای زیادی نداشتم، مانند بچه های شهری که اتوموبیل یا درشکه و یا سواری با اسب را دوست داشتند اما تنها رویای من در روستای درینسو سوار شدن به قطار بود. خوانندگان به وفور در نوشته های من در حال و آینده، با بیشتر علایق و آرزوهای من آشنا می شوند و با تعدد این رویاهای گونان شاید تعجب بکنند، اما می دانم که اولین آرزوی دوران خردسالی من، سوار شدن به قطار بود. این تمنای کودکی در من چنان رشد و نمو کرده بود که وقتی پسر عمویم، تیمور، مرا سوار الاغ می کرد به زور به او می گفتم که الاغ نگو، بگو قطار!!
***
باغی داشتیم در پشت روستا، بعد از قبرستان درین سو که دالی دره (درّه پشتی) نام داشت. دالی دره، درّه ای بسیار زیبا بود، سرسبز وپر آب با درختان تبریزی بلند و جویبارانی با آب روان که از بند کوچک بالای باغ سرچشمه می گرفتند و از دو طرف دره به سمت پایین روستای درین سو سرازیر بودند. پایین دیواره بند این باغ آرزوهای من، تکه چوبی قرار داشت که وسط آن سوراخ بود و یکطرف آن در داخل بند و سردیگرش که روی آن سوراخی بزرگ بود، در طرف دیگر قرار داشت و همیشه کربلایی هاشم، پدر بزرگوارم برای جلوگیری از خروج آب، با پارچه کهنه ای آن را می گرفت تا آب بند ذخیره شود و برای آبیاری روز بعد آماده باشد، هنوز آن دستان مهربانش یادم هست که چگونه به آرامی و بیل به دست پارچه را از دهانه سوراخ بر می داشت و آب تشنه به جست و خیز و گریزان از بند، از آن فوران می کرد. حاج هاشم باغداری نمی کرد، تاجر دوره گرد و فروشنده فرش بود اما هرازگاهی از سرعلاقه و شوق دست به بیل می برد و دره زیبا دالی دره را آبیاری و درختان آن را تیمار می کرد. یک سمت دره نیز یونجه زاری بود زیبا که در انتهای آن درختان تبریزی قرار داشتند و صدای برگ های آن با هر نسیمی گوش ها را نوازش و آرامشی عجیب به آدم می بخشید. در بخشی از یونجه زار نیز درختان سیبی وجود داشت که کربلایی هاشم، ساقه آنها را با پارچه هایی می پوشاند تا از گزند دندان های تیز خرگوش ها در امان باشد. بالاتر از بند، تپه ماهور بسیار زیبایی وجود داشت که برخی اوقات به بالای این تپه می رفتم و یگانه آرزوی آن دوران کودکی را برای خودم تصویر می کردم چرا که از این تپه ماهور می توانستم تونل سراجو را که نیم پیچی داشت و بسیار ریز دیده می شد ببینم و صدای سوت قطار را که از دور می آمد و در صدای برگ درختان تبریزی می پیچید و در گوش های من محو و در درونم حل می شد، بشنوم. صورتم را به باد می دادم، چشمانم را می بستم و با ولع تمام، صدای تق تتق چرخ های قطار و هراز گاهی سوت بلند و مقطع و دور آن را حل وجودم می کردم.
این بود که تنها بازی ما در روستا با آلّوو، بازی قطار بود. در نزدیکی خانه ما و زیر خرمن های روستا، محلی بود که به آن شعبه می گفتند. شعبه در حقیقت محل فروش نفت به روستائیان بود و صاحبش حاج پرویز بود. مردی با عینک ته استکانی و شکم گنده اما مهربان که همیشه سیگاری روشن لای دو انگشت میانی داشت و از بس که سیگاری بود انگشتانش زرد شده بودند. در اطراف شعبه نفت، بشکه هایی به رنگ آبی و قرمز فراوانی وجود داشت که خالی بودند و سال ها در این مکان روی هم انباشته شده بودند. من و آلّوو بشکه ها را کنار هم می گذاشتیم و چیزی شبیه اتاقکی درست می کردیم و اسم آن را قطار می گذاشتیم و سپس من به عنوان راننده قطار سوار بر آن می شدم و به آلّوو اشاره می کردم که به عنوان مسافر سوار شود.
آلّوو، اَ بَ بَ گویان، سوار که می شد، من قطار را به حرکت در می آوردم. ابتدا سوت قطار و صدای دور آن، که بار ها از تپه ماهور شنیده بودم را تقلید می کردم : بی یووووووووووووووو....وی ی ی ی.
تق تتق تق... تق تتق تق... تق تتق تق... صدایی بود که با دست بر بشکه های خالی می کوبیدم و قطار من شروع به حرکت می کرد و لذتی بی پایان و کیفور کودکانه ای بر جان و مغز و روحم می بخشید. از لای بشکه ها، سرک می کشیدم و نسیم خنک روستا بر پوست صورتم می دوید و حس بزرگواری بر من می بخشید و خود را فاتح کل قطار های دنیا می پنداشتم. این احساس چنان واضح بود که اکنون در عمر بالای پنجاه، آن نسیم و آن صدای سوت قطار، سوار بر مترو کرج به تهران در خاطرم زنده می شود و مرا به آن سال های فارغ از هرچیزی که تصورش را می کنید می برد. که آلّوو تنها مسافر من در قطار رویاهایم بود... که تنها صدای قطارش اَ بَ بَ بود..
آه... روستای زیبای من درین سو.... و آه... دالی دره زیبا و سر سبز و باشکوه که می دانم دیگر از تو چیزی باقی نمانده است و، ای آه و صد آه ... کربلایی هاشم شیری زاده که سال هاست لبخند هایت را ندیده ام.
سر افکنده و مغموم، در حالی که اشک چشمانم را نمور کرده است سوار بر مترو کرج به سمت زندکی روز مرگی و مرگ و بیماری و کار همیشگی می روم : کارمندی...
واکنش شما چیست؟