کمودور

داستان عاشقانه من با کمودور64

۰۱ تیر , ۱۴۰۳ - 09:55
۰۱ تیر , ۱۴۰۳ - 10:29
 0  14
کمودور
کمودور 64

کمودور
دقیقا نمی دانم که چه موقع به علوم کامپیوتری علاقمند شدم. من که کشته مرده سینما و الکترونیک بودم یک مرتبه عاشق کامپیوتر شدم و مشکلات جدید من آغاز شد.
اولین مشکل، نداشتن کامپیوتر بود. وقتی کلمه کامپیوتر را به زبان می آورم لابد فکر می کنید کامپیوتر عبارتست از کیس و موس و مونیتور و کی برد امروزی. اما نه... اینگونه نبود، در دهه شصت و کمی بالا و یا پایین تر، کامپیوتر عبارت بود از یک کی برد قطور با دکمه های بزرگ و زمخت که سخت افزار آن در داخل همین جسم قطور جای گرفته بود و یک چیزی مثل ضبط صوت کوچک و کمی بزرگتر از واکمن که وظیفه انتقال اطلاعات از نوار کاست به حافظه کامپیوتر را  برعهده داشت! اسم این کامپیوتر، کمودور ۶۴ بود. کمودور ۶۴ آخرین آرزویی نبود که در حسرت داشتن آن می سوختم. نداشتن این وسیله در آن دوران چنان حسرتی در من بوجود آورده بود که خودم را جزو بدبخت ترین آدم های کره خاکی می پنداشتم.
نمی دانم این حسرت و احساس بدبختی تا کی همراهم بود، شاید تا زمانی که بعد از ورود به دانشگاه صنعتی شیراز و دسترسی به یک سیستم ۳۸۶، کمرنگتر شد اما این حس تا مدت ها مرا همراهی کرد.


در آن دوران و در بهبوهه این علاقمندی نو و خوشایند، یک دوستی داشتم به نام خدایی (اسم کوچکش را بیاد نمی آورم) که چند سالی از من بزرگتر بود. خدایی ها دو تا برادر بودند که آن دیگری از من 3 یا 4 سال کوچکتر بود. در آن زمان برادران خدایی اولین کامپیوتر کمودور 64 را وارد مراغه کردند و در مغازه ای که در زیرزمین پاساژ روبروی سینما آسیا خریده بودند، قرار دادند. اولین خدمات برادران خدایی چاپ و پرینت اشکال و طرح های هندسی دوار بود که برای نخستین بار طرح های پیچیده هندسی را ارائه میکرد و سپس پرینت نوشته روی کاغذ A4  که بنر نامیده می شد، بود. پرینتر آن هم عبارت بود از یک سیستم سوزنی اولیه که صدای جیزززز و جیزززز سوزن چاپ آن تا ده ها متر دورتر شنیده می شد.
اما جالبترین قسمت این سرویس دهی نوین، برنامه نویسی کوئیک بیسیک اولیه و بازی های کامپیوتری فوق العاده جذاب و مهیج مانند بازی هواپیما، ماشین و بازی های دیگر بود که یک سرو گردن از بازی های آتاری بهتر و جالب تر بود. بعد ها با روی کار آمدن برنامه های جدیدتری، برادران خدایی سرویس تعیین رشته دانشگاهی را هم راه اندازی کردند که در آن دوران درآمد خوبی برایشان به ارمغان آورد.
ساعت کاری آنها از ۱۰ صبح شروع و به ۷ یا ۸ شب خاتمه می یافت. بعد از ساعت کاری خدایی بزرگتر کمودور را از برق می کشید و همراه ضبط صوت برای استفاده و بازی خدایی کوچکتر، به منزل منتقل می کرد.


خدایی بزرگتر آدم خوبی بود و احساس مرا به نیکی یاد می کرد و آرزو می کرد که روزی من نیز صاحب این تکنولوژی پیشرفته باشم اما از حق نگذریم همیشه تعارفی هم در کلامش بود که می گفت اینجا مغازه خودتان است و هر وقت بخواهی می توانی از کمودور استفاده کنی. اما سرشان چنان شلوغ بود که هیچ وقت مجال این کار را نیافتم.
اوایل بهمن ماه بود. سرما بیداد می کرد. سوز سرما در اوایل بهمن ماه مراغه به حدی بود که می دیدم سبیل مردان، در اثر خروج بخار ناشی از تنفس، قندیل می بست و یا تف که می کردی نرسیده به زمین یخ می زد، چنان سرمایی که سال های سال بعد از آن، مراغه به خود ندید. ساعت ۸ شب طبق روال، خدایی بزرگ کمودور را برداشت و درب مغازه را قفل  زد سپس رو کرد به من و گفت : ناصر ساعت ۱۰ بیا دم در خانه بعد از اینکه داداشم خوابید کمودور را با خودت ببر و فردا سروقت بیار مغازه.
این قولی بود که مدت ها پیش خدایی بزرگ به من داده بود اما هر بار اتفاقی می افتاد و من موفق به بردن آن نمی شدم.در آن لحظه سر از پا نمی شناختم و شوق و تمنایی عجیب سراسر وجودم را فرا گرفته بود چنان سرمست و خوشحال بودم که انگار شاهزاده ای به آرزوی وصال یارش رسیده باشد و یا سیبی رسیده که متمنّایی به آن گاز عاشقانه زده باشد. بعدها که به این موضوع فکر می کردم احساس آن دوران را عشقی می دانستم که عاشق آن من و معشوقه ام وصال دست نیافتنی کمودور64 بود.
 مثل همیشه کمی پیاده روی کردم اما سرما چنان بود که مرا مجبور کرد سوار مینی بوس فیات  پِت پِتو و پر از دود گازوئیلی بشوم و به خانه مان که تازه اجاره کرده بودیم و در خیابان … بود برسم. تا قبل از ساعت ۱۰ نمی دانم که اوقاتم چگونه گذشت. اما نیم ساعت مانده به موعد ، پیاده به طرف خانه خدایی که در انتهای خیابان خواجه نصیر شمالی بود و تقریبا به خانه ما نزدیک بود راه افتادم. چند دقیقه مانده به ساعت ۱۰ من زیر پنجره خانه خدایی که رو به خیابان بود ایستاده بودم. سرما بسیار تیز و برنده و دهشتناک بود چنان که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند، دستها و انگشتان من داخل جیب کاپشنم کرخت و بی حس شده بودند. نمی دانم چه مدت زیر پنجره خدایی راه رفتم تا اینکه درب باز شد و خدایی با دستان خالی بیرون آمد و گفت : برادرم نمی خوابه و نمیزاره من دستگاه را برایت بیاورم. و من در جوابش گفتم: عیبی نداره من منتظر می مانم.
به نظر خودم آن شب نزدیک دو ساعت منتظر ماندم و سرما، نامردانه به اندازه یکسال بر تن لاغر و نحیف من فرو نشست. پاهایم دیگر حسی نداشتند و صورت و گوشهایم از درد سوز سرما می سوختند. در دستهایم نای حرکت نبود و پشتم از سرما تیر می کشید. بارها تصمیم گرفتم که برگردم و عطایش را به لقایش ببخشم اما هر بار دکمه ها، ضبط صوت و صدای دلنشین بازی کمودور در نظرم مجسم می شد به سرعت منصرف می شدم.
بالاخره درب باز شد و خدایی خواب آلود با پلاستیک بزرگ و شیری رنگ کمودور ظاهر شد. در چشمان خواب آلودش اما کمی شرمندگی هم معلوم بود. کمودور را گرفتم و خداحافظی کرده و راه افتادم اما پاهای بی حسم به سختی راه می رفتند و تمام اعضای بدنم از درد سرما بمانند چوبی خشک در آمده بودند، قدم که بر می داشتم انگار از زیر پاهایم پکتی سنگین به آن می زدند و دردناکی آن در چشمان اشکبار من در سرمای لایتناهی ماه بهمن مراغه نمود می یافت. به سختی به خانه رسیدم و اولین کارم گرم کردن بدنم بود. مادر بیچاره من که مرا در آن حال دید غرلند کنان چیزهایی بارم کرد و بلافاصله لحاف پشمی بزرگی که با دستهای مهربان خودش آن را درست کرده بود روی من انداخت.
آه مادر ... مادر... ، این واژه گم گشته در وادی رحمت بهشت زهرا که سال های سال برای من زحمت کشید و زجرها دید و گریه ها کرد و اکنون در دیار فراموشی آرام گزیده است مثل همیشه گزند سوز سرما را از من دور کرد و دستهای سبزه و آبیش را با نوازش گوشها و دستهایم آرامشی عجیب بر من بخشید. و وجودم را سرشار از گرمی مهربانیهایش ساخت. بدنم شروع به گرم شدن کرد و مغزم که یخ زده بود آرام آرام ولرم شد و مخیله ام شروع به تفکر کرد.
نقشه ها چیده بودم، ابتدا تصمیم برآن داشتم که کمی کوئیک بیسیک کار کنم، مطالعه قبلی کمی در آن داشتم و حلقه ها و جمله های شرطی را یاد گرفته بودم و می توانستم دایره ای را ترسیم کنم و سپس تصمیم داشتم بازی ماشین و بعد از آن هواپیما را با نوار به کمودور منتقل کنم و خلاصه تا صبح با کمودور عشق بازی کنم، بدنم گرم شده بود و شیرینی خاصی سراسر وجودم را فرا گرفته بود. کیفور این گرمای مطلوب و مطبوع در زیر پوست صورتم، دستها ، پاها و پشتم شروع به دویدن کردند، و انوار آبی روشنای کمودور در رویایی دست نیافتنی بالای سرم به چرخش درآمدند، شاهزاده از راه رسید و در سپیدای انوار آبی وش کمودور لبهای سرخ خانم شاهزاده را مچاله کرد. شهزاده خانم زیبا در حالیکه کیف سفیدی به سایه وش کمودور را روی سینه مرمرین خود گذاشت، نفسی راحت کشید و انگشتان بلند و زیبایش را روی کرشمه های کمودور بازی داد چندان که روح بر بدن سایه نمود یابد بر سردینه لای لای مغزم فرو نشست و گرمای مطبوع نفس هایش بر گرده ام نفوذ کرد. راحت که شد به آرامی لحاف را کنار زدم و چشمانم را به نرمی باز کردم انگار که نمی خواستم لذت این راحتی و طعم این زیارتگاه مقدس کمودور را به سرعت از دست بدهم.
آفتاب صبحگاهی خانه را روشن کرده بود! آن گوشه خانه، کمودور در کیسه پلاستیکی شیری رنگ بدون اینکه دست بخورد فرو افتاده بود. دیدگانم افسرده شد و آن نعشی سرخ فام از کله ام پرید و افسوس کشنده ای درونم را پر درد کرد…

اما گسی و طعم نامحدود آن لبانت را هرگز نخواهم فراموشید...من تا صبح سحر در خوابی ناز، با کمودور زیباروی عشقبازی کرده بودم!!

واکنش شما چیست؟

like

dislike

love

funny

angry

sad

wow